داستانهای حکمت آمیز |
07 دی 1389 ساعت 16:47 |
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت.
|
ادامه مطلب... |
|
داستانهای مختلف |
07 دی 1389 ساعت 14:03 |
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند....
|
ادامه مطلب... |
|
داستانهای حکمت آمیز |
06 دی 1389 ساعت 01:51 |
نوشته اند: زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت. از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا....
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟...
|
ادامه مطلب... |
|
داستان عاشقانه |
05 دی 1389 ساعت 01:45 |
یک روز پدر بزرگم برام یک کتاب دست نویس آورد کتابی که بسیار گرون قیمت بود و با ارزش وقتی اونو به من داد ، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم چند روز بعد به من گفت کتابت رو خوندی ؟..
|
ادامه مطلب... |
|
داستان عاشقانه |
01 دی 1389 ساعت 06:40 |
سر کلاس ریاضی نشسته بودیم بابچه ها گرم صحبت بودیم که استاد در زد و وارد کلاس شد او گفت:درس امروز ما در رابطه با خط های موازی است سپس پس از نوشتن به نام خدا روی تخته آن دو خط را رسم کرد در فکر فرو رفتم و محو تماشای دوخط شده بودم خط بالایی با یک نگاه زیرکانه به خط پایینی نگاهی انداخت و در یک لحظه عاشق خط پایینی شد خط پایینی هم با تبسمی...
|
ادامه مطلب... |
|
داستانهای حکمت آمیز |
29 آذر 1389 ساعت 12:49 |
گویند سربازان سر دسته راهزنان را گرفته و پیش فرمانروای شهر یزد آوردند چون او را بدید بی درنگ شمشیر از نیام بیرون کشیده و سرش را از بدن جدا ساخت یکی از پیشکاران گفت گرگ در گله خویش بزرگ می شود این گرگ حتما خانواده دارد بگویید آنها را هم مجازات کنند . فرمانروا که سخت آشفته بود گفت آنها را هم از میان برخواهم داشت تا کسی هوس راهزنی به سرش نزند . همسر و کودک راهزن و همچنین برادر او را نزد فرمانروا آوردند کودک و زن می گریستند ...
|
ادامه مطلب... |
|
داستانهای طنز کوتاه |
29 آذر 1389 ساعت 11:22 |
روزی زن و شوهری که مدتها در آرزوی فرزند بودند به پیش کشیشی رفتند و از او خواستند تا شمعی روشن کند و برای بچه دار شدن آن دو زوج دعا کند کشیش آن شب شمعی روشن کرد و دعا هایش را خواند
روز بعد زنو شوهر از آن شهر رفتند سالها از آن ماجرا گذشت اما کشیش همیشه این خاطره را در ذهن خود نگاه داشته بود روزی از روزها کشیش به جستجو بدنبال آن زن و شوهر بود که بالاخره پیدایشان کرد به جلوی ذر خانشان رفت و دید که صدای بچه های زیادی از آن خانه به گوش میرسد خوشحال شد و در زد
زن دررا باز کرد کشیش گفت:دخترم من همان کشیشی هستم که چند سال پیش به خاطر بچه دار نشدن شما شمعی روشن کردم...
|
ادامه مطلب... |
|
داستانهای مختلف |
28 آذر 1389 ساعت 14:23 |
سه شنبه 25 /2/1385
تازه وارد مصعودیه ((تهران)) شده بودیم شوهرم برای اداره کردن نمایشگاه اتومبیل بیرون رفت منم رفتم آشپزخونه برای درست کردن شام.ساعت 8 شب بود که دیدم در اتاق خوابم باز شد بعد خیلی اروم بسته شد اولش فکر کردم شاید باد بوده باشه ولی بعد تلوزیون خاموش شد بعد از توی اشپزخونه صدای پچ پچ اومد خیلی ترسیده بودم گفتم شاید دزد باشه اروم رفتم به سمت در خونه که همسایه هارو خبر کنم که یهو ...
مادرم گفت مهناز جان برو بالا یه سر به سارا بزن بگو بیاد پایین تا اومدنشوهرش وقتی رفتم بالا دیدم که در اتاق بازه و چراغ ها خاموش هرچی سارا رو صدا میزدم جواب نمیداد وقتی وارد خونه شدم ((اونجور که خودش میگه حالا نمیدونه خودش پیاز داغش رو زیاد کرده)) واقعا فضای خونه سنگین بوده جوری به سختی نفس میکشیدم که یهو چراغ های خونه روشن شد و سارا رو با صورت کبود توی اتاق حال دیدم که از ترس جیغ میکشیدم
|
ادامه مطلب... |
|